
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند
که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند.
یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم،
من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کن .
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت
و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت….
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم،
من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود .
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت
و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا
ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است .
تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند .
آن ها مدتی به هم خیره شدند
و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند
کیسه هایشان را زمین گذاشتند
و یکدیگر را در آغوش گرفتند .